سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت کن ، حرفی از عشق نزن!
تو که خودت میدانی من چقدر دوستت دارم ، پس با حرفهایت کنایه نزن!
تو که ادعا میکنی عاشقی ، پس چرا در لب پرتگاه تنهایی دستهای مرا نمیگیری؟
تو ادعا میکنی بدون من میمیری ، پس چرا اینک که با منی در جستجوی  دوای درد من نیستی؟
چرا من تو را دارم ولی تنهایم ؟ چرا از عشق مینویسم ولی به آن نمیرسم!
سکوت کن حرفی از عشق نزن!
دیگر حس این را ندارم که عشق را به تو ابراز کنم ، در اوج تنهایی به یادت باشم  ولی در خاطر تو فراموش شده باشم!
به عشق نیازی ندارم ، من مهر و محبت تو را میخواهم ، در لا به لای کتاب های عاشقانه به دنبال کلمات زیبا نگرد،  که من وجود تو را میخواهم!سکوت کن ، حرفی از با هم بودن نزن!
دردت را بگو ، من که بهانه ای ندارم ، مدتهاست تو را دارم ولی به درد تنهایی دچارم،  یار وفاداری ندارم!
دیگر از وفاداری نگو که وفا نیز خود ، بی وفا شد!
سکوت کن که سکوت تو آرامش من در این لحظه هاست،  برو که رفتنت تنها آرزوی من از خداست




تاریخ : شنبه 90/6/26 | 9:33 عصر | نویسنده : مصطفی دیزآبادی | نظر

 

باران من ، روزی باریدی بر تن خسته من ، قلب من شد عاشق تو!


همیشه چشم به راهت مینشینم ، این شده کار هر روز من که حتی قبل از آمدنت 

در زیر باران بی قراری خیس میشوم

هوای چشمهایم ، هوای آمدنت است ، از عشق تو دیوانه شدن ، 

یک حادثه بی تکرار است

تو همان بارانی، زیرا مثل باران پاک و زلالی ، مثل لحظه آمدنش پر از شور و التهابی

قلبم.... قلبم .... قلبم... تند تند، تند تند ، میتپد به عشق آمدنت

چشمهایم چشمهایم از شوق آمدنت ... تنها خیره شده است به آن سو!

آن سوی سرزمین ها ، نمیدانم کجاست ، دور نیست ، لحظه آمدنت نزدیک است

ذهن من به لحظه در آغوش کشیدنت درگیر است ،

تنهایی دیگر به سراغ من نیا که خیلی دیر است،

ببین حال مرا ای تنهایی ، نگو به من که بی وفایی ، به خدا تا او را دیدم دلم لرزید!

لرزید دلم ، خیس شد تنم، باز کردم چشمهایم را ، دیدم خواب تو را!

دیدم همان رویا را در خواب ، گرفتم دستهایت را ، با تمام وجود حس کردم عشقت را!

قطره قطره قطره میریخت بر روی زمین .... قطره قطره قطره میریخت بر روی گونه هایم

این قطره های باران بود یا اشکهایم

خدایا چرا اینقدر گرم است دستهایم

خدیا چرا میلرزد پاهایم

خدایا چرا نمیشوند حرفهایم....

آه ، عاشقیست ، نمیتوانم باور کنم که وجودم نیز دیگر مال خودم نیست ،

با وجودی دیگر درگیر است ، قلبم دیگر مال خودم نیست جای دیگری اسیر است

این باران است که می بارد بر روی من ، این من هستم که در زیر قطره هایش در آغوشی گرم ایستاده ام ،

دیگر صدایم نمی لرزد برای یک فریاد ! برای اینکه دنیا بشنود ،

برای اینکه قلبها بلرزد، برای اینکه بگویم عاشقم ،

هم عاشق تو ، هم عاشق بارانی که مرا عاشق تو کرد




تاریخ : شنبه 90/6/26 | 3:31 عصر | نویسنده : مصطفی دیزآبادی | نظر


مرد را به عقلش نه به ثروتش

زن را به وفایش نه به جمالش

دوست را به محبتش نه به کلامش

عاشق را به صبرش نه به ادعایش

مال را به برکتش نه به مقدارش

خانه را به آرامشش نه به اندازه‌اش

اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش

غذا را به کیفیتش نه به کمیتش

درس را به استادش نه به سختیش

دانشمند را به علمش نه به مدرکش

مدیر را به عمل کردش نه به جایگاهش

نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتاب‌هایش

شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش

دل را به پاکیش نه به صاحبش

جسم را به سلامتش نه به لاغریش

سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده‌اش




تاریخ : شنبه 90/6/26 | 3:0 عصر | نویسنده : مصطفی دیزآبادی | نظر


مدتیست تا میخواهم از تو بنویسم ، کم می آورم

چه بنویسم در وصف تو ، هر چه بگویم ، باز هم باید بگویم

هر چه از عشقت بنویسم ، باز هم باید اشک بریزم

اشک بریزم به شوق بودنت ، به شوق اینکه آنچه مینویسم را برایت خواهم خواند

و تو را به رویاها خواهم برد ، تو را با احساسم همصدا خواهم کرد

تو را با نوای عاشقانه ی دلم آشنا خواهم کرد


تکراریست...

همه این جملات تکراریست

میدانم تکرارش هم برایت دلنشین است

پس باز هم تکرار میکنم احساسات درونم را ، تا باز هم به دلت بنشیند

مثل پروانه ای که عاشقانه بر روی گل مینشیند

احساسم نیز عاشقانه بر روی دلت مینشیند

محو تماشای توام ، بی خیال  زیبایی های این دنیا ، چشمان زیبای تو را میبینم

مثل او که عاشق باران است ، عاشق تو هستم

باران نمیبارد ، به انتظار باریدن بارانم

و باز تو نمی آیی ، و من به انتظار آمدنت مینشینم چون عاشق این انتظارم.

مثل او که در کنار ساحل دریا نشسته ،

به امواج دریا دل بسته

من هم نشسته ام در کنار ساحل قلب تو

دل بستم به تو

دل بستم به امواج خروشان عشق تو

باز هم میگویم از تو .... باز هم مینویسم به عشق تو

مثل شب ، مثل شبهای پر ستاره ،

او که عاشق است پنجره را باز کرده و میبیند آسمان پر ستاره را

تویی ستاره ی درخشان من ،

آن عاشق منم ، نگاه کن مرا ای طلوع جاودانه ی من

 




تاریخ : جمعه 90/6/25 | 11:17 عصر | نویسنده : مصطفی دیزآبادی | نظر
دستانم گرمی دستانت را می خواهد پس دستانم را به تو میدهم

  قلبم تپش قلبت را می خواهد پس قلبم را به تو میدهم

 

 

چشمانم نگاه زیبایت را می خواهد پس نگاهم از آن توست

 

 

عشقم تمامی لحظات تو را می خواهند وبرای با تو بودن دلتنگی میکنند

 

 

دل من همانند آسمان ابری از دوری تو ابری است

 

 

درخشش چشمانم همانند خورشید درخشان انتظار چشمانت را می کشند

 

 

پس بدان اگر پروانه سوختن شمع را فراموش کند من هرگزفراموشت نخواهم کرد.

  عاشـــــــقـــــــــانـــــــه دوســــــتت خواهــــــــــم داشـــــــــــت.

 




تاریخ : سه شنبه 90/6/22 | 11:30 عصر | نویسنده : مصطفی دیزآبادی | نظر